یخ در بهشت!
- آقا سلام! ببخشید میدون امام میرین؟
- نوبت جلوویه.
و با سرش اشاره کرد به جلو و سمند زرد رنگی را نشان داد که رانندهاش به صندوق عقب ماشینش تکیه داده بود و داشت آن طرف خیابان را نگاه میکرد.
- مِ تی (همون مهدی خودمون!) سوارش کن.
روی صندلی جلو، مرد میانسالی نشسته بود و چند تا نون سنگک لای روزنامه گذاشته بود روی پایش. در عقب را که باز کردم پسری حدودا نوزده، بیست ساله پیاده شد. سر و وضعش مرتب بود و تمیز ولی بزک مزکی نکرده بود. موهایش اصلاح شده بود و به طرف سمت راست خوابانده بود. ریش و سبیل کمپشتی داشت. از لابلای آنها پوست صورتش را میشد میدید. پیدا بود با قیچی کوتاه میکند و هنوز ماشین به آنها نخورده و چه بهش میآمد! کمی عقبتر ایستاد و با دستش به صندلیها اشاره کرد و گفت: "شما بفرمایید. من زودتر پیاده میشم".
سوار شدم و او هم بعد از من. طولی نکشید خانمی هم سوار شد و بلافاصله همهجا عطرآلود شد! پسرک کمی این طرفتر آمد و من هم اجبارا جمع و جورتر نشستم. حرکت کردیم.
جای نشستن من اصلا خوب نبود. توی آفتاب. آفتاب مرداد. قبل از این که سوار شوم کلی توی آفتاب راه رفته بودم غرق عرق شده بودم. حالا هم عدل نشسته بودم توی آفتاب. خدا خدا میکردم یکیشان زودتر پیاده شود و نجات پیدا کنم.
میدان مطهری که رسیدیم خانمه با صدی کشداری گفت: "مرسی آقا. پیاده میشم" و شد. نفس راحتی کشیدم. منتظر ماندم تا پسرک برود آن طرفتر. ولی او از جایش تکان نخورد. کلافه شده بودم. گفتم ببخشید میشه یه کم برین اون ورتر؟
- چشم!
ولی باز نشسته بود سر جایش. تعجب کردم. بهش نمیآمد بخواهد اذیت کند یا مثلا وضعیت من برایش مهم نباشد. شاید یک دقیقه همین طوری گذشت و بعد رفت سر جای خانم نشست ولی به پشتی صندلی تکیه نداد و رو کرد به من و با لبخندی و صدایی که شرمندگی از آن میبارید گفت:
- ببخشید!
من هنوز توی خماری علت مکث او در جا به جا شدنش بودم که خودش به آرامی طوری که جلوییها صدای او را نشنوند گفت:
- معذرت میخوام. جسارت نشه خدمتتون. میدونین آخه مکروهه آدم بشینه جای یه خانم تا وقتی که گرمای بدنش هنوز اون جاست.
حرف او مثل یک یخ در بهشت جگرم را حال آورد. دوباره نگاهش کردم. داشت جلو را نگاه میکرد. خیلی دوست داشتم پیشانیاش را ببوسم ولی خجالت میکشیدم...
کلمات کلیدی :